مهدیه زهرا جانمهدیه زهرا جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
فاطمه حسنا جانفاطمه حسنا جان، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره
ریحانه نورا جانریحانه نورا جان، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

فرشته کوچولوهای آسمونی لحظات ناب زندگی عشقای مامان و بابا

سلام به همه خواننده ها و بیننده های وبلاگ ما

  با عرض معذرت ما تو این 6 ماه نتونستیم وبلاگمونو آپ کنیم اولا در حال اسباب کشی بودیم اونم با یه وروجک..... ثانیا مامان فاطمه پاشو عمل کرده بود و ما باید ازش نگهداری میکردیم و سه ماه کامل اونجا بودیم و به اینترنت هییییییییییییییچ دسترسی نداشتیم ثالثا به خاطر همون وروجکی که گفتم نمیشه وقتی بیداره با رایانه کار کرد و یکی از مشکلاتی که پیش آمد مهدیه زهرا خانوم طی چند عملیات سهمگین پریدند روی لب تاپ و آن را ترکودند طوری که چند تا از دگمه ها کار نمیکنه و برنامه هاش حسابی به هم ریخته و باید درست بشه و.... ضمنا نتم پر سزعت نبود و خیلییی سخت بود   انشاالله بزودی مطالب جدید رو میذارم فعلا برید عکسای فرشتمو از 8 ماهگی بب...
8 شهريور 1391

نه ماهگی عسلی مامانی

          مهدیه زهرا ناناز مامان نمیدونی چقدر خانوم و جیگر شدی.کاملا حرف مامانی رو متوجه میشی و عکس العمل نشون میدی. دندون دومی پایین هم در اومده. خیلی شیطون و بلا شدی،یه سره در حال چهار دست و پا رفتنی و دستتو به همه جا میگیری و بلند میشی،حتی از پله آشپزخونه هم بالا و پایین میری. اصلا حرف نمیزنی ولی انقدر بلایی که کاملا منظورتو میفهمونی،اینو بردار و اونو بده،حتی وقتی تو بغلمونی خودتو به طرف چیزی که میخوای هل میدی و ام ام میکنی که به سرعت به سمت هدف،(به قول بابا ما رو برای رسیدن به اهدافت میخوای!!!) با دیدن غریبه ها صورتتو قایم میکنی و میچسبونی به سینه من که این ادات از همه دلبری میکنه و همه عاشقت ...
23 آبان 1390

وروجک هشت ماهه مامانی

    فرشته ناز مامان روز به روز بیشتر عاشقت میشم،تو هم خانوم تر از قبل میشی.   فرشته کوچولوی نازنینم،عسلکم در آستانه هشت ماهگیت چند تا تغییر در تو رخ داد. 1.یه مروارید سفید خوشگل کوچولو روی لثت جوونه زد،مبارکت باشه مامانی جیگرم، وااای که وقتی لمسش کردم و تیزی به دستم خورد چقدر لذت بخش بود،ای خداااااااا شکرت بابت این فرشته کوچولو،هر لحظه دعام اینه که همه اونایی که در انتظار یه فرشته کوچولوی آسمونین زودتر این لحظات رو تجربه کنن 2.درست روز تولدت وقتی رو تخت خواب بودم دیدم رفتی به سمت بالشت بابایی که دستات لیز خورد و دمر شدی،فکر میکردی من خوابم،برا همین خودت سعی کردی که بلند شی،منم یواشکی نگات میکردم، دیدم که پ...
23 مهر 1390
1